برای تو مینویسم نازنیم، زودی بیا تو دلم و بشو همه ی زندگیم

حال بد این روزای من...

سلام جون دلم میخواستم دیگه نیام و چیزی ننویسم تا وقتی که بیای... اما خب دلم میخواد این روزای سخت بدون تورو یه جا بنویسم... گاهی وقتا فک میکنم اصلا دوس نداری بیای توی این دنیا، خب حق هم داری، شاید من دارم خودخواهی میکنم که اصرار به اومدنت دارم ماه پیش خیلی ماه بدی بود، عکس رنگی گرفته بودم به خاطر عکس پریودم 12 روز عقب افتاد، چقدر درد کشیدم تو اون روزا که خدا میدونه روزی که پریود شدم واقعا مرگ رو به چشمای خودم دیدم، چند بار از درد داشتم بیهوش میشدم، رفتم دکتر سونو کرد و بازم طبق معمول گفت خوبی و خداروشکر کوچکترین مشکلی نداری همه چیز خوبه، من سالمم، همه چی سر جاشه، اما 13 ماهه که روزا و شبا میان و میرن، اما...
14 اسفند 1394

سلطان قلبم...

سیمین بهبهانی: در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم ! گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.. نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم.. بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد... سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود... ...
14 اسفند 1394
1